گفت: تشنه امدو استکان تلخ برايش ريختميکي براي او يکي براي خودشاو ناراحت شد از خودش...او از خودش بدش مي آمد او به خودش حسودي مي کرداو تشنه ي خون خودش بوداو خودش را کشت...